شروع می کنم به نوشتن ، به وسط جمله رسیده و نرسیده یک هو نظرم عوض می شود. جمله را با همان فکر قبلی ادامه بدهم ،فکر جدید خفه ام می کند و اگر ادامه ندهم ، فکر جدید جایش را به فکر جدید تر می دهد که نکند این فکر یکی مانده به آخری هم درست نباشد.
به آدمی که فکر می کند همه ی فکرهایی که می کند اشتباه است و بیهوده چه می گویند ؟
اصلش اینه که وقتی دوری همه چیز کوچیک تر به نظر بیاد، اما از این دوری که من هستم همه چی رفته روی زوم هزار و پونصد و نمیدونم خیلی . خیلی.
یعنی این همه ناله می کنیم هیچی درست نمیشه ها. هیچی.خراب تر میشه؟ نه خراب تر هم نمیشه. همون گهی که هست می مونه. هیچی اصلا. سری تکان میدهد و از کادر خارج می شود. کادری هم که درکار نیست.سرتکان میدهد و اینستاگرامش را ریفرش می کند.
نوشته بود برای رشد کردن باید هدف تعیین کرد و برای رسیدن به اون باید تلاش کرد. نگفت چجوری میشه اون هدف رو تعیین کرد خب. همین قدر تباه.
من هر ماه میخوام نوشتن کتابم رو شروع کنم و خب چند روز بعدش می فهمم فوران هورمون و این چیزا بوده خدارو شکر و فقط باید شل کنم تا تموم شه.
من میگم اصلا دنیای واقعی رو ول کنیم بمونیم تو همون مجازی. بی خطر و مجاز. حالا شما اون کبریت بی خطر تبریز رو می بردی زیر لحاف ت و روشنش میکردی باید سوابق مغزی اقوام و اجدادت رو بررسی کنن ببینن از این تمدن 2 هزار و خرده ای ساله ی داغون شده چقدرش پای اون ها بوده.
یعنی واقعا شما وقتی فکر می کنید تمدن چی اسکش هزار ساله داشتید دلتون قیلی ویلی میره و در زوایای مختلف تون عروسی برپا میشه؟ ببند در رو سوز نیاد دلاور.
من دوسال پیش فکر نمی کردم این .بشم که هستم اون وقت دوهزار و پونصد سال پیش می نوشتن که من و تو بخونیم؟ کی گفت تکامل خوبه؟
ساده ترش این که وقتی هفده هجده ساله ایم بی آن که بدانیم چه می خواهیم با همه مخالفیم و باور می کنیم که همه اشتباه می کنند، وقتی به وسط های بیست سالگی هایمان می رسیم می فهمیم که چه می خواهیم و دنبال جریان می گردیم که شیرجه بزنیم توی آن . جریانی که باور داریم خلاف جریان ِ ادم های معمولی دور و برمان است اما به وسط های سی و چند سالگی که می رسیم ، به خودمان می اییم و میبینیم که خیلی سر به راه و رام توی یک جریان بزرگ شناوریم. این جور وقت هاست که آدم ها مینیمالیست می شوند.
قبل نوشت:
با همان مطلع پست قبل این مطلب جدید را شروع کردم!
از یک جایی به بعد در زندگی، آدم ها نمی خواهند دیگر شبیه آدم های دو و بر خودشان باشند. می خواهند خودشان باشند. اما آن یک جایی به بعد کی اتفاق می افتد یا این که خود بودن یعنی چه؟ یک لحظه یا تعریف خاصی ندارد. اصلا نمی شود گفت که این خود فرد است که تصمیمی می گیرد که شبیه بقیه آدم ها نباشد یا این همان آدم های دور و بر هستند که او را به این تصمیم می رسانند؟
با نپذیرفتن قواعد بازی دو امکان ایجاد می شود.اول کنار گذاشته شدن و دوم وارد بازی دیگری شدن! حالا که فکر می کنم وارد بازی دیگری شدن هم یک امکان دیگر است.
( این از ناتوانی من است یا کم توانی زبان فارسی برای القای تفاوت بازی دیگری یا بازی دیگری؟ ترکیب اول می خواهد بگوید یک بازی دیگر و ترکیب دوم از بازیِ یک نفرِ دیگر حرف می زند)
کنار گذاشته شدن در رده بندیِ بدترین احساسات قابل تجربه توسط انسان همیشه جزو اولین هاست اما می شود مثلا اسمش را عوض کرد و گفت من خودم کنار کشیدم چون نمی خواستم با قوانین آن ها بازی کنم. اما به هرحال نمی شود منکر شد که چون جایی در بازی نداشتیم مجبور به کنار گیری شدیم. (باز دارم پیچیده اش می کنم). خلاصه آدمی زادی که کنار کشیده (یا کنار گذاشته شده) باید برای خودش یک بازی پیدا کند ، یک سری قواعد و قوانین تعریف کند اگر نه بی هیچ قاعده و قانونی نمی تواند روح طماع و نهایت طلب خودش را افسار کند. افسار کردن بار منفی دارد اما مگر غیر از این است! هر حس خوبی هم اگر افسار نداشته باشد به هرجهتی می رود و هیج وقت آن چه که باید نمی شود! حتا در بی نظمی هم قانون هست. حتا در بی قانونی هم قانون هست. این را همه مان خوب می دانیم. این تعریف کردن قواعد بازی از تراشیدن یک کوه با یک میخ ده سانتی و یک چکش بیست سانتی سخت تر است. روحی که هر روز یک چیزی م یخواهد ، جسمی که هر روز و هر ثانیه یک عیب و ایراد پیدا م یکند یا رشد می کند و نیازهای تازه پیدا م یکند چطور می تواند از هیچ قانون خلق کند!
آدمِ اول از بهشت برین که بیرون آدم آنقدر گریست که دریاها از گریه های او ساخته شدند. گریست چون دلش برای درختان و آرامش بهشت تنگ شده بود؟ نه! من می گویم گریست برای این که نمی دانست باید چه کند. با خودش گفت این جا هیچ چیزش مثل آن جای قبلی نیست ولی من همان آدمِ قبلی ام. همان آدمِ قبلی نتوانست خودش را در این تصویر جدید ببیند، نتوانست جای خودش را در این چیدمان جدید پیدا کند برای همین گریست. پاک ترین و صادقانه ترین و دم دست ترین حسی که یک انسان می تواند از خودش ابراز کند. گریست فقط از اندوه نیست. نمی دانم برای کدامتان پیش آمده که از سر این که ندانید باید چه کاری انجام بدهید گریه تان گرفته باشد. یا حتا این که بدانید باید چه کاری انجام بدهید اما در عین حال بدانید که این از توان شما بیرون است و زده باشید زیر گریه!
شیطان وقتی رانده شد صیحه کشید. آسمان را به هم ریخت و به قعر زمین رفت. تا می توانست از جامعه ای که او را رانده بود دور شد. آن قدر دور شد که هیچ کس نشنید چقدر در اعماق زمین فریاد کشید تا زمین پاره شد و ،مذاب خشمش از این پارگی ها ریخت روی زمین. او هم سرگردان بود ولی بالاخره زمانی دست از فریادکشیدن برداشت. مثل آدم که دید آب تا زیر گلویش بالا آمده است و چشم هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد شاید در بهشت برین نباشم اما می توانم این جا را درست شبیه آن بهشت برین کنم. شیطان با خودش گفت من را به زمین راندند به خیال این که این جا کم ارزش تر از تخت پادشاهای آن ها در آسمان هاست؟ کاری کنم که همه آرزوی زندگی در پاین ترین ارض ها را داشته باشند و آن هنگام بود که تاریخ شروع شد. آدم ها و شیاین انقدر به هم تنه زدند و از همدیگر کشتند و آبادی برپا کردند و ویران کردند تا رسیدند به این جایی که هستند. هر کسی دنیای خودش را با قواعد مشخص خودش دارد. خیلی از ما در ارض میانی هستیم. نیمی از قواعد دنیای آدم و نیمی از قواعد دنیای شیطان.( ادامه در پست های بعدی)
حرفم این است که خلق قواعد جدید برای زندگی آنقدر سخت و طاقت فرساست که خیلی از ما بعد از مدتی جنگیدن ، شمیشیرهایمان را غلاف می کنیم و روی دیوار خانه ی پدری کنار شیمشیر آبا و اجدادمان آویزان می کنیم و برگردیم به آغوش قبیله ی پدری/مادری! و درست وقتی که خودمان هم حواسمان نیست همان چیزهایی را از فرزندانمان می خواهیم که روزی از ما خواسته بودند و فراری مان داده بودند. ولی با همه این ها وقتی به متکای گرم و نرم ساخته ی خانه ی پدری لم داده ایم و توی نعلبکی چایمان فوت می کنیم نگاهمان به شمشیر روی دیوار می افتد و با خودمان می گوییم: هعی روزگار!
بعد نوشت: درباره ی وارد بازیِ دیگری شدن در پست های بعدی می نویسم.
درباره این سایت